فرهنگ و هنرکسب و کار ایرانی

پارت دوم از کتاب رمان شاه و نواز نیلوفر قائمی فر

قسمت #دو رمان #شاه_و_نواز

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

این رمان در کانال تلگرامی نویسنده و به صورت آنلاین در اپ بارگزاری می شود و لطفا نظر خود را پایین همین مطلب در مورد قلم نویسنده بیان کنید جهت دانلود کتاب رمان جدید شاه و نواز با ما همراه باشید.

کفشامو پوشیدم و گفتم: -دعوا راه ننداختم، درست رفتار نمی کرد، بهش تذکر دادم و گفتم اگر یه بار دیگه تکرار کنی می رم. -چه رفتاری؟ تو بگو چیکار می کنه! داد می زنه؟ فحش می ده؟ -نه مامان جان نه…ول کن خداحافظ. از پله ها پایین رفتم و درو باز کردم. مامور تا منو دید کلافه و خسته گفت: -نواز حسینی؟ به سمت آیهان که به در ماشینش تکیه داده و با لبخند پهن بهم خیره بود، نگاه کردم. چقدر این لبخندش منو یاد کارکتر لوسیفر می انداخت!

مثل همیشه کت شلوار خوش دوختی که فیت تنش بود، پوشیده بود. انگار این استایلش برای جنگه! کت شلوار می پوشه و با همه می جنگه! عصاشو از کنار ماشین برداشت، هنوزم به سختی راه می رفت. من این بلا رو سرش آوردم! کاش اون روز پای خودم می شکست ولی بلایی سر این شاه ظالم نمی آوردم. با چشمای شیطون و شرور تاکیدی صدام زد: -نواز! نـــــــــــــواز! لبخند دندون نماشو که مملو از حرص و دردیگی بود چنان به رخم کشید که ته دلمو خالی می کرد.

-با من بازی می کنی نواز؟ اونم وقتی که نصف جون منو گرفتی؟ به خودش اشاره کرد و بهم نزدیک تر شد. چشمامو محکم بستم و کنار گوشم گفت: -عصبانیم کردی نواز؛ حالا می خوای چیکار کنی؟ چشمامو باز کردم و آروم گفتم: -بهت گفتم حد خودتو نگه دار، باشه شرط گذاشتی ازم بگذری اما تا مادامی که سلامتیتو به دست بیاری من پرستار… با انگشت شمردم و ادامه دادم: -کلفت، راننده ات، مشاورت، طراح بی جیره و مواجبت، شرخرت، کوفتت دردت بشم اما حق نداری منو آزار بدی. سرشو عقب کشید و باز لبخند پهن زد. سر تا پامو نگاه کرد و گفت: -نواز؟ کاش همه مثل تو آزار دیده بودن، آرزوی عالم و آدمی دختر! بی حوصله به سر و ته کوچه نگاه کردم و گفتم: -آیهان الان دایی هام میان، توروخدا بگو این بساطو جمع کنن.

-حکم جلب دارم. بگیرینش. جدی نگام کرد و جاخورده و با وحشت نگاهش کردم. تا مامور جلو اومد سریع ساعد آیهان رو گرفتم و با هول گفتم: -آیهان! با صورت جدی و کینه نگاهشو توی چشمام چرخوند و گفت: -بهت چند روز فرصت دادم که برگردی، فکر کردی باهات شوخی می کنم که گفتم می ندازمت علف دونی؟ پدر اون دایی هاتم درمیارم. رو به مامور گفت: -چرا ایستادین؟ عقب گرد کردم و گفتم: -نه نه توروخدا یه لحظه صبر کند. مامور سری به طرفین تکون داد و بیشتر به آیهان نزدیک شدم و با تمنا گفتم: -آیهان! خیله خب چرا اینطوری می کنی؟ هرچی تو بگی! میام دیگه… با ادا و تمسخر گفت: -میای؟ نه دیگه نمی خوام بیای؛ می گیرینش یا نه؟ مامور به من نگاه کرد و گفت:

-خانم مشکلو حل می کنی یا میای؟ ما که مسخره شما نیستیم. به آیهان نگاه کردم و با لحن دلجویانه گفتم: -منو بندازی بازداشگاه دلت خنک می شه… خیره نگام می کرد و ادامه دادم: -پرستار زیاده اما تو که پرستار نمی خوای… با غرور و غدی بهم چشم دوخته بود و گفت: -داری عذرخواهی می کنی؟ نفسمو با رنجش بیرون فرستادم. نگران بودم که دایی هام بیان و بعد رفتن من مامانمو اذیت کنند. با ناراحتی گفتم: -بگو برن من میام. سربلند کرد و به پنجره نگاه کرد. برگشتم به بالا نگاه کردم و دیدم مامان مضطرب و دلواپس پشت پنجره ایستاده. به آیهان نگاه کردم و گفت: -مامانت خیلی نگرانه! می دونه دیه الان چقدره.